بخند تا دلت واشه

متن مرتبط با «داستان کوتاه عاشقانه» در سایت بخند تا دلت واشه نوشته شده است

داستان کوتاه: "تک_پاتک

  • سیدحمیدموسوی فردداستان کوتاه ..."لیوان"- صدایی از پشت سرم گفت : شکست ؟گفتم : آره گفت : آقا سید ، غم به دلت راه نده همین فردا یه دونه خوشگل واست میارم ، یه دسته دار مامانی .-------؛--------؛-------؛-------- دقیقا یادم نیست چن ساله بودم . چشم و گوشم باز بود .مادر خدابیامرزم دستم رو گرفته بود و کشون کشون تو راهرو بیمارستان دنبال خودش می کشید . از همون بچگی از بوی ضد عفونی و خون بدم می اومد . دکتر و پ,داستان,کوتاه,تکپاتک ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه : شاپرکها در برابر باد می رقصند

  • " شاپرکها در برابر باد می رقصند "نمی دانم چرا دست از بعضی کارهایی که دیگر برایم عادت شده بود بر نمی داشتم . اینکه در هرجا و مکان مطالب نوشتاری ام را از کیف یا جیب پیراهن بیرون آورده از کمترین فرصت برای خواندن استفاده می کردم . مثل همین الان که بر روی سکوی سنگی کنار شط  زیر درختانی که سایه خود را همانند چتر بر روی زمین گسترانده بودند نشسته ام .داشتم سطرهای آخر پاراگراف ، ایمیلی را که توسط دوستی به " in box " فرستاده شده بود و اصطلاح نصیحت نامه را شامل می شد می خواندم . او نوشته بود : ....سید جان ،  تو برو زندگی ات را بکن . دلت برای خودت بسوزد و آینده ات . دیگران سودش را می برند و تو غصه اش را می خوری !خوش ندارم از من دلگیر شوی ،و گر نه " خرمشهر " را کی داده کی گرفته  !.....یکی خم شده بود و با کنجکاوی نوشته های من را با دقت تمام و مو به مو می خواند . فکر کردم خود درونم است که با من هم خوانی می کند . اما وقتی نفسهای گرمش را احساس کردم و موهای بلندش بر روی دیده گانم افتاد ! تازه متوجه حضورش شدم . دختری با قد متوسط  ، حدودا سی و اندی سال که از ظا, ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه ، جاذبه ،

  • هرآهن ربا دو سر دارد که به هر یک از سرهای آن قطب گفته می شود . قطبی از آهن ربا که به سمت شمال قرار می گیرد قطب شمال نامیده می شود که با علامت N نمایش داده می شود . قطب دیگر آهن ربا که به سمت جنوب قرار می گیرد ، قطب جنوب نامیده می شود که با علامت S مشخص می شود .اگردو آهن ربا را به هم نزدیک کنیم به یکدیگرجذب نمی شوند و بر عکس اگراز طرف دو قطب غیر همنام ( مثلا S و  N) به هم نزدیک شوند ، همدیگر را جذب خواهند کرد .هشدارهای پلیس و نیروهای امنیتی و خطرات احتمالی تروریستی . همچنین عوامل جوی از قبیل گرما و سرما هرگز توان ایجاد خلل در اراده مردمی که جذب هدف مشخصی می شوند را ندارد .از دور اورا می بینم که مانند هر محتاجی دست خود را به طرف رهگذران دراز می کند . حقیقتی انکار ناپذیر که در بیشتر مجتمعات بشری به وضوح قابل مشاهده است .لبخندها و شادیهایش را فقط با زنی که آن طرف خیابان بر روی ویلچر نشسته است تقسیم می کند .نزدیکتر که می شوم ، از افکار و قضاوتهای عجولانه ام دلگیر می شوم . چیزی که الان به وضوح می بینم ، دختر بچه هشت یا نه ساله ایی است که بسته دستمال کاغذی به دست گرفته و از رهگ, ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه : من و لیوانم

  • سیدحمیدموسوی فردداستان کوتاه ..."لیوان"- صدایی از پشت سرم گفت : شکست ؟گفتم : آره گفت : آقا سید ، غم به دلت راه نده همین فردا یه دونه خوشگل واست میارم ، یه دسته دار مامانی .-------؛--------؛-------؛-------- دقیقا یادم نیست چن ساله بودم . چشم و گوشم باز بود .مادر خدابیامرزم دستم رو گرفته بود و کشون کشون تو راهرو بیمارستان دنبال خودش می کشید . از همون بچگی از بوی ضد عفونی و خون بدم می اومد . دکتر و پرستارها رو که می دیدم حالم به هم می خورد .بدنم یخ می کرد. لباس سفید منو یاد فیلم شهر مرده ها می انداخت . مرده هایی که با کفن سفید از دل خاک بیرون می اومدن .- بابام منو بلند کرده بود و می گفت : به عمو سلام کن بابا . از دست بابا بیرون پریدم و با دو رفتم سمت در اتاق تا به عمو سلام کنم . که بابا منو مث یه بچه گربه از گردن آویزون کرد و گفت : هی کجا ؟آخرش مجبور شدم دورادور از پشت اون شیشه قطور و ضمخت با اشاره دست به عمو سلام کنم . بهش می گفتم ، عمو . ولی اون که عموی راستکی من نبود . بابا می گفت : این وروجک رو نمی شه تو خونه تنها گذاشت . با خودمون می بریمش .- منو انداختن قاطی لباس ای تازه شسته شده و ,داستان کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه آموزنده,داستان کوتاه کودکانه ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه : حکم طلاق

  • "حکم طلاق"اثر : سید حمید موسوی فرد"سکینه" خانم همسایه مون با شوهرش "کریم" چند روز پیش  از ماه عسل برگشتن . به این مناسبت هم مهمانی مفصلی براه انداختن . با کلی غذاهای چرب ،خوشمزه و رنگارنگ .هنوز چند ساعتی از رفتن پدر نگذشته بود که ...- در خانه باز می شود و پدر سراسیمه می پرد توی حیاط و از اتاق خواب سر در می آورد ._حلیمه ، حلیمه مادر که در آشپزخانه مشغول پیاز خورد کردن بود ، و چشمهایش قرمز و پر اشک بودند . چاقو به دست  مثل اسپند روی آتش می رود سراغش ._ یهو چت شد مرد قلبم وایساد ، تو که همین الان رفتی بیرون ، کی رسیدی برگردی ؟پدر وقتی چهره عصبی و چاقوی براق را در دست مادر می بیند . قدمی به عقب بر می دارد و می گوید : شناسنامه یا کارت شناسایی ام رو بده ، زود باش .مادر چشم غره می رود که : واسه چته ؟پدر نیم نگاهی به چاقوی در دست مادر می کند و می گوید: ببین حلیمه اول صبحی گیر نده . بده عجله دارم .  _ با خودت چی فک کردی مرد؟ لابد گفتی می پیچونمش ، نمی فهمه .- بلانسبت ، گفتم که کاری پیش اومده ._آره جون عمه ت .دیروز سکینه همه چیو واسم تعریف کرد.- خوب می گی چکار کنم ، به همسایه ام ک,داستان کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه آموزنده,داستان کوتاه کودکانه ...ادامه مطلب

  • داستان کوتاه: "تک_پاتک

  • داستان کوتاه " تک _ پاتک ...! "اثر : سید حمید موسوی فرد_ حاج علی ایستاده بود و سعی داشت سبیل های نداشته اش را لای دندانهایش بگیرد .بچه ها مطمئن بودند که نگرانی اش بی مورد است .اما او هنوز با سبیل هایش ور می رود .می گفت : از بچگی عادتش بوده !!!ماها به همدیگر خیره می شویم و یکصدا می گوییم ، جویدن سبیل از بچگی ؟حاجی هم بی خیال ساده اندیشی های ما ، دوربین قناصه را زوم می کند و در حالی که درجه های شماره گذاری شده را تنظیم می کند ، می گوید : حرص و جوش خوردن را می گویم .عاقبت سر و کله پنج خودروی "ون" از دور پیدا می شود که به سمت جاده ساحلی در حال حرکت بودند ._ حاج علی لبخندی می زند و می گوید : آن روز گرد و خاک غلیظی از شلمچه به سمت راه آهن به پا خواسته بود . صدای زنجیرها ، شلیک گلوله ، شعار و هوسه دشمن از همه جا شنیده می شد . حالا دیگر دشمن نقشه های کاغذی را کنار گذاشته با اطلاعات آدمهای خود فروش از تحرکات ، محل اسکان ، جاده ، و حتی تعداد نیروهای روبرویش لحظه به لحظه آگاه می شد . صدای خنده بچه ها بار دیگر بلند می شود . حاج علی دستش را از گوشه سبیلها کنار می کشد و می گوید :"محسن" توانسته بود ب,داستان کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه آموزنده,داستان کوتاه کودکانه ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها